به نام خدا
سلام
حالا دیگه هی از خونهی خاله ی بابام زنگ میزدن میگفتن چی شد؟ پس کی میریم کربلا؟
از اون طرف دایی و زنداییم هم از سفر کربلا برگشته بودن دیگه، همون طور که می خواستن اربعین اونجا بودن
خاله ی خودمم که ماشالله تعداد کربلا رفتنش از تعداد شابدلعظیم رفتنش بیشتر شده بود. در صورتی که شابدلعظیم بغل دستش بود. که اتفاقاً اونم کربلاشو رفت و مامانم اینا هنوز نتونسته بودن.
مامانم بیشتر از اینکه نتونسته بره کربلا ناراحت باشه، از این ناراحت بود که غر غر های این فامیل رو چیکار کنه. مخصوصاً اون دوست خالهی بابام. خدایا خودت به خیر بگذرون
شنیدم بنده خدا، با همهی همسایه هاش خداحافظی کرده بود و ساکهاش رو هم بسته بود. همسایه هاش هم همه رفتن کربلا و برگشتن، اما این بیچاره هنوز نرفته بود.
این چیزا داشت مامانم رو عصبی میکرد که دوباره اومد سراغم و گفت نمیشه شماره آژانسهای تهران رو گیر آورد. منم از خدا خواسته گفتم چرا نشه، الان میرم اینترنت و همه شماره تلفنهای تهران که سهله استان تهران رو هم میارم.
بعد یه لیستی بیشتر از 300 تا شماره تلفن رو پیدا کردم و دادم بابام پرینت بگیره. آخه هنوز چاپگر نداریم.
لیست که رسید دست مامانم، نشست پای تلفن و از همون اول لیست شروع کرد به تماس گرفتن
مامانم: الو ، آژانس آبان تور؟منشی: بله
مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . میخواستم ببینم
شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟
منشی: نه خانوم، ما جا ندارایم
مامنم میره سراغ آژانس بعدی ... .و جواب منفی میشنوه . همین طور مایوس نمیشه، تا اینکه میرسه به آژانس 17 یا 18 ام
مامانم: الو آژانس اسراء پرواز؟
منشی: بله
مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . میخواستم ببینم شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟
[منشی گوشی رو میده به صاحب آژانس]
صاحب آژانس: بله خانوم ما 5 نفر کنسلی داریم. اگه تا فردا پول و پاسپورت بیارین ثبت نام کنم
مامانم: راستش ما پول و پاسپورت رو دادیم به یه آژانس تو قم، ولی قول میدم تا فردا بیارم
صاحب آژانس که حتماً از تعجب دهنش وا مونده: باشه خانوم ولی حتماً مدارک رو بیارینا؟
از اون طرف مامانم به خواهرش هم سفارش کرده بود بره سراغ آژانس های تو شهر ریهمه دیگه بسیج شده بودن تا این 5 نفر برن کربلا.
تا این که آژانس تو شهر ری هم زنگ میزنه میگه فیشاتون آمادس به خواهرتون بگین بیاد بگیره.
حالا مامانم مونده بود به این بگه نه یا به اون آژانسی که خودش پیدا کرده بود.
که گفتم حالا پول پاسپورت رو جور کنید تا بعد
مامانم به بابام زنگ میزنه و میگه برو قم پول پاسپورت رو بگیر. بابای بیچاره هم چارهای جز زن ذلیلی نداره و چشم قربان میگه و میره قم .
اما فقط پاسپورتها رو میدن، چون صاحب اون آژانس رفته کربلا و پول تو حساب اونه.
بابام با دست نیمه خالی بر میگرده و میبینه و مامانم با من و من کردن میخواد یه چیزی بگه
مامانم: راستش میدونی چی شد؟
بابام : نه؟
مامانم: اون آژانس ه که گفته بود پنج نفر جا داریم زنگ زد و گفت:" خانوم ببخشید شرمنده ولی از سازمان زنگ زدن و گفتن جای خالی دارین فلانی رو ثبت نام کنید، آخه تو قرعه کشی برنده شده بوده. "
بعد بهم گفت: سازمان میدونه ما جا داریم، برای همین بیشتر از چهار نفرتون رو نمیتونیم ببریم"
مامانم: نه صبر کن بقیه داره، به آبجیم هم گفته بودم دنبال آژانس بره که اون آژانس برامون فیش صادر کرده، به خدا این دیگه قطعیه، فیش صادر شدن یعنی قطعی شدن. تو یه جوری پول و جور کن. به خدا اعصاب این دوست خالت رو ندارم....
ادامه دارد......به نام خدا
سلام
اول بگم یه اشتباه تو مبلغ پول تو پست قبلی بود که ویرایشش کردم
و اما ادامه داستان
....بعد دوست بابام خبر داد که 24 بهمن اعزام هستن.
از اون طرف زندایی و دایی محترم بنده میگن ما که میخوایم اربعین اونجا باشیم
البته مامانم اینا هم میخواستیم اربعین برن، اما مگه تعیین تاریخ به این سادگیه تازه اونم وقتی اسمت در نیومده باشه.
اونا وقتی اینو گفتن که اسممون در نیومده بود. به حساب خودشون هم می خواستن ناراحتمون نکنن
ولی محل ندادن و رفتن یکی از مسئولین اعزام به عتبات و عالیات که باهاش دوست بودن و اونم به مسئول جدید گفت اینا رو راه بندازه(آخه نمیدونید این دو تا چه گیری هستند، اونم از نوع سه پیچش). وقتی که میرن سازمان، میبینن فقط منشی مسئول جدید هست و اونم نمیخواد براشون کاری انجام بده.
اما از دایی و زندایی اینقدر اصرار میبینه که دیگه داشته مخش سوت میکشیده و به یه آژانس معرفیشون میکنه که یه کاروان ویژهی برای پارتی بازی داشته .
میگن برخی از مسعولان رده پایین(دیگه نه اینقده پایین) هم قرار بوده تو اون کاروان عازم بشن. اینا میرن با اون کاروان و نگاه های همه رو جلب
میکنن. نگاه هایی با علامت سوال؟؟؟؟
فامیل ما هم یه جوری میپیچونه قضیه رو و یه جواب مبهم کف دستشون میذارهحالا دیگه بقیه خونواده خیلی از دست این دایی و زندایی عصبانی بودن اما به روی خودشون نمیاوردن
کافی بود یکشون به اون یکی یه تماس بگیره و اونوقت بود که غیبت از این دوتا رو شاخش بود.
ما رو محل ندادن...
انگار نه انگار خواهری داشته...
انگار نه انگار مادری داشته...
حسابی دیگه غیبت اندر غیبت شده بود و روزها همین طور میگذشت و به روز اعزام نزدیک میشدیم
چشتون روز بد نبینه. نزدیک اعزام شده بودیم که رئیس شرکت آی سودا گفت:" آقای ...(دوست بابام) از طرف خودش قول داده .ما که جا نداریم . کنسلی هم نداریم.
اینو تا مامانم شنید انگار آب یخی بود که ریختن روسرش، البته برای برخی ها هم مثل این میمونه که آب جوش بریزن رو سرشون. در هر حال فرقی نفوکوله، جفتش یه تاثیر رو داره.
مامانم حق داشت. میدونید چرا؟ چون اون دوست خالهی بابام دو روزی بود هی زنگ میزد و میگفت پس چی شد؟ چرا نمیریم. مگه قرار نبود بیستم بریم. مامانم هم بهش میگفته که نه بابا 24ام قرار بوده. من کی گفتم بیستم؟
اما حالا 24 ام اومده بود و مامانم بود و چند تا پیرزن غر غرو...
ادامه دارد.....
به نام خدا
سلام
ماه دی فرا رسیده بود و تلویزیون اعلام کرد: برای ثبت نام اینترنتی عتبات عالیات به سایت مراجعه کنید.
خب چون تنها معتاد اینترنتی فامیل من بودم، بهم گفتند برو ثبت ناممون کن.
منم باید مامانم، داییم، زنداییم، مادربزرگم، خالهی بابام، عروس خالهی بابام و دوست خالهی بابام رو ثبت نام میکردم.
خیلی جالب شد، یک گروه هفت نفره کاملاً پر شد.
رفتم تو سایت و مامانم رو سرگروه کردم(پارتی بازیه دیگه) بعد بقیه اعضای گروه رو هم نوشتم.
حالا دیگه کد رهگیری رو هم گرفته بودم و گفتم باید تا بهمن منتظر باشید تا جواب قرعه کشی ها بیاد
چشمتون روز بد نبینه، اینقدر اینا علاقه داشتن برن کربلا که گفتن تا ساعت دوازده شب شد باید بری تو سایت ببینی چی شد. رفتم تو سایت و دیدم نوشته:"متاسفانه شما در قرعه کشی برنده نشدید".
مامانم که بالای سرم وایساده بود: احتمالاً اشتباه کردی، روح اله یه بار دیگه برو
من: نه مامان درست رفتم
مامانم: حالا تو یه بار دیگه برو
مجبور شدم دوباره برم تو سایت و دوباره همون پیام اومد
دوباره مامانم: نکنه زود رفتیم تو سایت، هی میگم عجله نکن!!. فردا دوباره برو شاید فردا اسممون در اومده باشه.[حال من مثل کسی شده بود که داره موهاش رو میکشه]
فردا شد و دوباره رفتم تو سایت و دوباره همون پیام اومد
دیگه مامانم قبول کرد که برنده نشدیم.
حالا بقیه هم فهمیده بودن نتیجهقرعه کشی اومده و تلفن خونمون همش اشغال بود.
دایی و زنداییم که کربلا رفتنشون شده بود مثل مشهد رفتن،(آخه اونا از دوازده ماه سال سیزده ماهش رو مشهد هستن و منفی یک ماه تهرانطوری که قبض آب و برق براشون 6 ماه یه بار میاد ) گفتن نه، ما خودمون میریم سازمان حج و زیارت و از اونجا اقدام میکنیم.
نفر بعدی که زنگ زد خونمون مادر بزرگم بود. تا فهمید اسمشون در نیومده، گفت:حتماً روح اله بلد نبوده اسممون رو بنویسه.
(تو رو خدا نگاه کنید همه کاسه کوزه ها رو سر من بدبخت شکوندن)
مادربزرگ: من گفتم برین کافی نت اسم بنوسید. الکی که نیست اونا پول
میگرن، مجانی که نمیشه. حتماً اونا یه کاری دیگه میکنن که روح اله بلد نبوده.من: نه به خدا اونا پول میگیری چون دستمزد اسم نوشتن و پول اینترنته ، میخواین منم ازتون پول بگیرم؟ اما نه، اصلاً قبول نمیکرد که نمیکرد، تنها مقصر رو من میدونست.
دیگه وقتی فهمیدن در هر صورت کار از کار گذشته، ولم کردن.
تا اینکه خبر رسید، دوست بابام یه آژانس تو قم میشناسه و هر سال خانوادهی دوستاش رو با اون آژانس میبره کربلا.
شماره حساب آژانس رو دادن بهم تا برم]چهار ده میلیون ریال رو برای چهار نفر به حساب آژانس آی سودا بریزم.
اول که اسم آژانس رو دیدم فکر کردم یه شرکت تولید لوازم آرایشی یا شایدم شکلات سازی باشه
دیگه پول رو ریختم و بابام فیشها رو داد به دوستش اونم برد قم....ادامه دارد.....به نام خدا
الهی؛ این سراپا تقصیر بی سر و پا، درب درگاه تو را میزند و تا جواب نگیرد نمیرود.
الهی گر چه نمازم کلاغ پری بیش نیست، اما تو به کرامتت تا عرش پر پروازش ده و گرچه سجدههایم به نوک زدن مرغان به زمین ماند، اما تو به قداست زمین، اینها را بپذیر.
الهی این افکار پلید و توهمات در عباداتم را از من بگیر و جلوهی جمال خود را به من بنما تا شاید حرکتی پس از این رخوت و زوجیتی پس این تجرد حاصل شود.
الهی در امتحان استاد، بیست شدن چه سود؛ اگر از امتحان تو مردود شوم. نمیدانم شاید امتحان استاد را باید قبول شد تا تو در امتحانت ارفاقم نمایی.
الهی دیگر توان ندارم که شب را تا صبح به انتظار معشوق، ناله در سکوت کنم و بغض در گلو نگه داشته، نترکانم. میدانم تو اولین و آخرین معشوق هستی. لیک، جلوهی جمال تو نیز برای خود صفائی دارد
.
بار الها، نمیدانم آیا این همه شب و این روزهایطولانی که یاد او در دل پرواندم، ذرهای تلنگر به او زده باشد. نکند او این همه روز و این شبهای طولانی، مرا در ذهن پرورانده و امید به خواستن من بسته و کمتر از ذره ای تلنگری احساس نکرده باشم؟
که در این صورت وای بر من نا لایق که فکر لقای به تو را نزدیک دیدم. اما بی خبر بودم از اینکه حتی لایق جلوهی جمال تو نیستم.
وای بر من... وای بر من... وای بر من... .
به نام خدا
سلام
یادمه اول دبستان رو تو مدرسهی ابتدائی حبیب بن المظاهر گذروندم. حدوداً سال 68-67 بود
به جرات میتونم بگم شیرین ترین دوران تحصیلیم هم همین سال اول ابتدائی در اونجا بود.
تا اونجایی هم که یادمه هیچ نمرهای، نه کلاسی و نه ثلثی رو کمتر از 20 نمیگرفتم. هی ی ی ی... .
بعداً میگم این آه کشیدن برای چی بود.
من تو اون کلاس که فکر کنم اسمش"اول الف"بود، تنها یه دوست خیلی صمیمی داشتم. یه پسری که شاید از نظر روحی خیلی بهم نزدیک بودیم. شاید یه مدتی فکر میکردم برخی کاراش از روی حسادت بود. اما الان که خوب فکر میکنم میبینم اون واقعاً یه دوست دلسوز برام بوده.
یه بار دو سه نفر از بچههای کلاس اومدن تمرین با دست چپ نوشتن بکنن و اونم داشت این کار رو میکرد. منم خواستم این کار رو بکنم که دیدم اصلاً بلد نیستم. تواناییش رو ندارم(شاید به خاطر همون اتفاق در گذشته بوده) که دوستم گفت:" نه نمیخواد تو این کار رو بکنی" شاید در ادامه گفته باشه که مثلاً:" به درست لطمه میخوره".
(حتماً الان شما ها دارین میگین اینم شد خاطره؟!!!)
یه خاطرهی دیگه ای که از اون دوست تو ذهنم مونده، اینه که داشتم از مدرسه به سمت خونمون میرفتم که تو راه یکی دیگه از هم کلاسیها اونم از نوع شیطونش همرام بود. همین طور که داشتیم میرفتیم به یه میوه فروشی رسیدیم و این پسر شیطون با چوبی که دستش بود به طرف میوه فروشی حمله کرد و چوب رو تو یه گوجه فرنگی فرو کرد و انداخت وسط خیابون تا له بشه. کلی هم افتخار کرد به این کارش.
دیگه داشت راهمون جدا میشد که بهم گفت:"فردا مدرسه تعطیله، نمیخواد بیایی"
من زودباور و ساده هم حرفش رو باور کردم و رفتم خونه به هوای تعطیلی فردا درس نمیخوندم
خب چون بچه زرنگی بودم(البته الان تنبل شدم)، کسی توجه نکرد. تا این که صبح شد و من هنوز نرفته بودم مدرسه.
مامانم که مشکوک شد، ازم پرسید: " چرا مدرسه نمیری؟"
من گفتم که مدرسه تعطیله.
مامانم گفت:" کی بهت گفته؟"
من گفتم:"یکی از دوستام"
مامانم عصبانی شده بود و گفت:"دوستت دروغ گفته میخواسته تو نری مدرسه"
و دستم رو کشوند و با من راهی مدرسه شد.
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم!!!!!. باور کنید. من تاباز بودن مدرسه رو ندیده بودم باورم شده بود که تعطیله. ولی تا این که فهمیدم مدرسه بازه، زدم زیر گریه. طوری گریه میکرم که انگار رفوزه شدم.
همین طور گریه کنان با مامانم اومدیم دم در کلاس و در زدیم. تا خانوم معلم مهربونم رو دیدم(راستی اسم خانوم معلممون خانم رضاپور بود) یه معلم خیلی مهربون. دوباره گریه کردنم شدت گرفت.
وقتی اون دوست صمیمیم که خیلی همدیگه رو دوست داشتیم دید دارم گریه میکنم، بهم گفت:"چرا گریه میکنی؟ گریه نکن... ." و فقط همون بود که دلداریم داد.یه چیزی میگم نمیدونم باور میکنید یا نه. من حتی یه ذره هم از اسم و فامیل این دوست مهربونم یادم نیست. و یکی از چیزایی که وقتی یادش میافتم آزارم میده، همین فراموش کردن اسم و فامیل اونه. بعضی موقع ها بزرگترین آرزوم این میشه که دوباره ببینمش. خیلی دوست دارم ببینم اون چیکاره شده. آیا اونم مثل من یه الاف آسمون جل شده؟
یا نه الان حتماً مدرک دکتری گرفته و یه خونواده تشکیل داده و یه مرد خوشبخت شده. نمیدونم این چیزایی که از اون به یادم مونده رو اگه بخونه میفهمه که دنبالشم. آخه تو این دو تا خاطره نه اسمی بود و نه فامیلی و فقط یه معلم و یه کلاس یه مدرسه و چند تا جملهای که فکر میکنم برای من مهم بوده که تو ذهنم مونده و اون حتماً فراموش کرده.
خدایا کاری کن دوباره ببینمش. این شاید تنها آرزوم باشه که به وضعیت الانم ربط نداشته باشه. خدای التماس میکنم. خدایا خدایا .... خدایا.