به نام خداسلام 

پس از اینکه عکسها هم آماده و دیگه تمام مدارک کامل شد، همه رو دادیم به آژانس کاج مهر و قرار شدم مامانم و فامیلا 17 اسفند اعزام بشن

 

اما چون تا حالا هی امروز و فردا میشد هیچ کس اطمینان به رفتن نداشت، به خصوص که از عراق خبرهای بدی هم میشنیدن.

 

این وسط دوست خاله‌ی بابام(مریم خانوم) از همه بدتر و بدبین تر شده بود هر از چند گاهی با واسطه یا بی واسطه با ما تماس می‌گفت و میخواست بدونه چی شد بالاخره، آیا میتونه کربلا بره یا نه.

 

همین طور روزها گذشت گذشت تا اینکه چند روز مونده به 17 اسفند از آژانس تماس گرفتن وبه مامانم گفتند باید فردا ساعت 14 بیایین فلان نشانی برای آموزش .

 

ولی چون مامانم ماشالله هزار ماشالله کم از آبجیش نداره، چند باری کربلا رفته بود شاید 2 تا 3 بار

 

اما آبجی مامانم از بس میره کربلا، دیگه ترکی که بلد بود داره عربی هم یاد می‌گیره. نمیدونم شاید خدا یه شوهر خاله عرب نسیمون کنه

 

 

بعد از اون روز دوباره زنگ زدن و گفتن یک روز مونده به 17 ام باهاتون تماس می‌گیریم تا بگیم قرار کجا باشه.

 

خب دیگه باید این اطلاعات رو همه‌ی مسافرا میدونستن به خصوص مریم خانوم

 

وظیفه‌ی بی بی سی رو اینجا خاله‌ی بابام به عهده می‌گیره و تمام ریز درشت اطلاعات رو در اختیار مریم خانوم قرار میده.

 

فردای اون روز که مامانم رفته بوده بیرون و منم دانشگاه بودم. خواهر کوچیکه کتابخونه و.... یعنی کلاً هیچ کس تو خونه نبود به جز اون آبجی دیگم، این مریم خانوم زنگ میزنه. اما خواهر تنبل من که صبح زودش ساعت 12 هست و تازه شاید ساعت 14 از خواب بیدار بشه، اصلاً دوست نداره صبح زود واقعی یعنی حدوداً ساعت 8 تلفن جواب بده یا در رو باز کنه . هر چی این تلفن زنگ میزنه میگه بی خیال و خواب و بچسب.

اما نه که بعد عمری ما هم دارای تلفن منشی دار شده بودیم، پس از اینکه 6 بار تلفن زنگ میخوره میره رو منشی تلفنی.

 

مریم خانوم هم که وقتی صدای ضبط شده‌ی مامانم رو میشنوه(آخه نه که تازه خریدیم هیچ کدوم از صدامون خوشمون نیومد و گفتیم مامان تو صدا رو ضبط کن. اونم فکر کرد شوخیه و امکان نداره یه روز تلفن بره رو منشی . این کار رو کرد)مطمئن میشه که درست گرفته و میگه:

 

مریم خانوم: الو، سلام علیکم، حال شما خوبه. صبح شما به خیر. خانومی میخواستم شماره تلفن کاروانمون رو.   خواهرم گفته حتماً شماره تلفن کاروان رو بگیر، ما داشته باشیم به شما زنگ بزنیم. بعد هم شماره موبایل آقاتون رو اگه میشه لطف کنید بدین. تشکر.

  

از اون طرف این حرفا رو مامانم میذاره کف دست خاله‌ی بابام و تا خاله‌ی گرامی میفهمه که مریم خانوم شماره موبایل بابام رو خواسته، همچین داغ می‌کنه و بنده خدا رو.... .(اینجاهاش زیاد مناسب نیست سانسور شد)

 

 بازم دو روز دیگه میگذره تا میرسیم به 17 اسفند.

 

قرار ساعت 11:30 دقیقه بود تو اتوبان شهید محلاتی جنوب  میدان شهید پارک چهل تن.

 

 مامانم ساعت 10 منو  صدا می‌کنه میگه بیا یواشکی این ساکهام ببر پایین همسایه ها نفهمنا.

 خب منم پاورچین پاورچین پله‌ها رو میرم پایین و ساکها رو میذارم تو ماشین

بعد مامان سوار ماشین میشه و رانندگی می‌کنه تا سر قراری که با بابام گذاشته

 اما این رسیدن به قرار بعد از کلی تهران گردی اتفاق میفته.اونقدر این ور اون ور میره تو بلوار ابوذر و اتوبان آهنگ و ... تا بالاخره بابام و پسر خاله‌ش مامانمو پیدا می‌کنن و میرن سر قرار کاروان و دیگه به سلامتی به سمت کربلا حرکت می‌کننالانم تو راه هستن. خدا کنه به سلامت برگردن
دسته ها : طنز
دوشنبه هفدهم 12 1388

به نام خدا

سلام

.... بالاخره بابام سعی خودش رو می‌کنه و پول رو جور می‌کنه.

اما تنها فرصت باقیمونده پنجشنبه هست . وگرنه فامیلا سر به تن مامانم نمیذارن بمونه

 

پنج شنبه 29 بهمن شده و صبح زود. مامانم از خوابش میزنه و با بابام راهی میشه. وسط راه نزدیک مترو از هم جدا میشن بابام میره سر کار و مامانم میره خونه ی مامانش(چه قدر مامان تو مامان شد )

تو راه هم حسابی وسط شلوغی متداول مترو نزدیکه که له و خفه بشه. اما خدا رو شکر خودشو سالم میرسونه . سریع هنوز عرق تنش خشک نشده فیش ها رو میگیره و دوباره باز مترو شلوغ از مامانم پذیرایی می‌کنه

قرار دروازه دولته. اونجا بابام رو میبینه و با یه وسیله بدتر از مترو(اتوبوس BRT) میرن چهار راه ولی عصر. تا پول تو بانک بریزن.

مامانم دیگه حالی براش نمونده که بره بانک. برای همین تو ایستگاه میمونه و با دود ماشینهای تهران حسابی پذیرایی گرمی میشه؟؟

بالاخره فیشها پرداخت میشه و دوباره باز هم اتوبوس سواری تا پارک ساعی. اونجا کنار پارک میرسن به  آژانس "کاج مهر"

نه تعجب نکنید، آخه اون آژانس شهر ری هم خودش جا نداشته و مامانم رو به آژانس دیگه ای که همین کاج مهر باشه پاس میده

بالاخره به غول آخر بازی رسیدن و وارد آژانس میشن. البته تو دنیای واقعی نمیشه نزدیک غول آخر شد. برای همین همون منشی هم قبوله

[سرکار خانم منشی دارن با تلفن صحبت می‌کن]

مامانم: سلام خانوم نوری

خانوم نوری: لطفاً منتظر بمونید با دارم با تلفن صحبت می‌کنم

مامانم: چشم

مامان میره رو صندلی میشینه و منتظر میمونه

1 دقیقه 2 دقیقه 10 دقیقه 20 دقیقه.... . نه، انگار نه انگار مشتری اومده این فک خانوم منشی بدون خستگی همین طور مشغول کار کردنه. دیگه مامانم عصبانی میشه میره جلو.

مامانم: تلفنتون تموم نشد؟

خانوم نوری: لطفاً مدارکتون رو بدین

مدارک داده میشه. اما تا چشمای منشی به عکسهای 3×4 میفته می‌گه این عکسها قبول نبیده . باید برین عکس 3×2 بگیرین.

وایییی چه بدبختی گیر کردیم انگار این کربلا رفتنمون طلسم شده(اینا رو مامانم تو ذهنش می‌گذروند)

بابام می‌گه من عکسها رو درست می‌کنم و میدم مصطفی( یعنی داداش من ) بیاره. حالا شنبه شده و قراره فردا مصطفی عکس ها رو بده.

خدایا خودت به مامانم رحم کن.

 مامانم دیگه قسم خورده هیچ وقت دیگه این مسئولیتها رو قبول نکنه.

همه جا هم نذر و نیاز کرده

ادامه دارد....

دسته ها : طنز
شنبه اول 12 1388

به نام خدا

سلام

حالا دیگه هی از خونه‌ی خاله ی بابام زنگ میزدن می‌گفتن چی شد؟ پس کی میریم کربلا؟

 

از اون طرف دایی و زنداییم هم از سفر کربلا برگشته بودن دیگه، همون طور که می خواستن اربعین اونجا بودن

 

خاله ی خودمم که ماشالله تعداد کربلا رفتنش از تعداد شابدلعظیم رفتنش بیشتر شده بود. در صورتی که شابدلعظیم بغل دستش بود. که اتفاقاً اونم کربلاشو رفت و مامانم اینا هنوز نتونسته بودن.

 

مامانم بیشتر از اینکه نتونسته بره کربلا ناراحت باشه، از این ناراحت بود که غر غر های این فامیل رو چیکار کنه. مخصوصاً اون دوست خاله‌ی بابام. خدایا خودت به خیر بگذرون

 

شنیدم بنده خدا، با همه‌ی همسایه هاش خداحافظی کرده بود و ساکهاش رو هم بسته بود. همسایه هاش هم همه رفتن کربلا و برگشتن، اما این بیچاره هنوز نرفته بود.

 

این چیزا داشت مامانم رو عصبی می‌کرد که دوباره اومد سراغم و گفت نمیشه شماره آژانس‌های تهران رو گیر آورد. منم از خدا خواسته گفتم چرا نشه، الان میرم اینترنت و همه شماره تلفن‌های تهران که سهله استان تهران رو هم میارم.

 

بعد یه لیستی بیشتر از 300 تا شماره تلفن رو پیدا کردم و دادم بابام پرینت بگیره. آخه هنوز چاپگر نداریم.

 

لیست که رسید دست مامانم، نشست پای تلفن و از همون اول لیست شروع کرد به تماس گرفتن

 مامانم: الو ، آژانس آبان تور؟

منشی: بله

 

مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . می‌خواستم ببینم

شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟

منشی: نه خانوم، ما جا ندارایم

 

مامنم میره سراغ آژانس بعدی ... .و جواب منفی میشنوه . همین طور مایوس نمیشه، تا اینکه میرسه به آژانس 17 یا 18 ام

 

مامانم: الو آژانس اسراء پرواز؟

منشی: بله

 

مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . می‌خواستم ببینم شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟

[منشی گوشی رو میده به صاحب آژانس]

 

صاحب آژانس: بله خانوم ما 5 نفر کنسلی داریم. اگه تا فردا پول و پاسپورت بیارین ثبت نام کنم

 

مامانم: راستش ما پول و پاسپورت رو دادیم به یه آژانس تو قم، ولی قول میدم تا فردا بیارم

 

صاحب آژانس که حتماً از تعجب دهنش وا مونده: باشه خانوم ولی حتماً مدارک رو بیارینا؟

 از اون طرف مامانم به خواهرش هم سفارش کرده بود بره سراغ آژانس های تو شهر ری

همه دیگه بسیج شده بودن تا این 5 نفر برن کربلا.

 

 

تا این که آژانس تو شهر ری هم زنگ میزنه میگه فیشاتون آمادس به خواهرتون بگین بیاد بگیره.

 

حالا مامانم مونده بود به این بگه نه یا به اون آژانسی که خودش پیدا کرده بود.

 که گفتم حالا پول پاسپورت رو جور کنید تا بعد

 

مامانم به بابام زنگ میزنه و می‌گه برو قم پول پاسپورت رو بگیر. بابای بیچاره هم چاره‌ای جز زن ذلیلی نداره و چشم قربان می‌گه و میره قم .

 اما فقط پاسپورتها رو میدن، چون صاحب اون آژانس رفته کربلا و پول تو حساب اونه.

 

بابام با دست نیمه خالی بر می‌گرده و میبینه و مامانم با من و من کردن میخواد یه چیزی بگه

 

مامانم: راستش میدونی چی شد؟

 

بابام : نه؟

 

مامانم: اون آژانس ه که گفته بود پنج نفر جا داریم زنگ زد و گفت:" خانوم ببخشید شرمنده ولی از سازمان زنگ زدن و گفتن جای خالی دارین فلانی رو ثبت نام کنید، آخه تو قرعه کشی برنده شده بوده. "

 

بعد بهم گفت: سازمان میدونه ما جا داریم، برای همین بیشتر از چهار نفرتون رو نمی‌تونیم ببریم"

 

بابام نزدیکه که عصبی بشه

 

مامانم: نه صبر کن بقیه داره، به آبجیم هم گفته بودم دنبال آژانس بره که اون آژانس برامون فیش صادر کرده، به خدا این دیگه قطعیه، فیش صادر شدن یعنی قطعی شدن. تو یه جوری پول و جور کن. به خدا اعصاب این دوست خالت رو ندارم....

 ادامه دارد......
دسته ها : طنز
جمعه سیم 11 1388

به نام خدا

سلام

اول بگم یه اشتباه تو مبلغ پول تو پست قبلی بود که ویرایشش کردم

 

و اما ادامه داستان 

....بعد دوست بابام خبر داد که 24 بهمن اعزام هستن.

 

از اون طرف زندایی و دایی محترم بنده می‌گن ما که میخوایم اربعین اونجا باشیم

 

البته مامانم اینا هم می‌خواستیم اربعین برن، اما مگه تعیین تاریخ به این سادگیه تازه اونم وقتی اسمت در نیومده باشه.

 

اونا وقتی اینو گفتن که اسممون در نیومده بود. به حساب خودشون هم می خواستن ناراحتمون نکنن

 

ولی محل ندادن و رفتن یکی از مسئولین اعزام به عتبات و عالیات که باهاش دوست بودن و اونم به مسئول جدید گفت اینا رو راه بندازه(آخه نمیدونید این دو تا چه گیری هستند، اونم از نوع سه پیچش). وقتی که میرن سازمان، میبینن فقط منشی مسئول جدید هست و اونم نمی‌خواد براشون کاری انجام بده.

 

اما از دایی و زندایی اینقدر اصرار میبینه که دیگه داشته مخش سوت می‌کشیده و به یه آژانس معرفیشون می‌کنه که یه کاروان ویژه‌ی برای پارتی بازی داشته .

 

میگن برخی از مسعولان رده پایین(دیگه نه اینقده پایین) هم قرار بوده تو اون کاروان عازم بشن.   اینا میرن با اون کاروان و نگاه های همه رو جلب

می‌کنن. نگاه هایی با علامت سوال؟؟؟؟

 

شما چطوری اومدین؟

 

شما کی هستین؟

 

شما از طرف کی دعوت شدین؟

 فامیل ما هم یه جوری میپیچونه قضیه رو و یه جواب مبهم کف دستشون میذاره  

حالا دیگه  بقیه خونواده خیلی از دست این دایی و زندایی عصبانی بودن اما به روی خودشون نمیاوردن

 

کافی بود یکشون به اون یکی یه تماس بگیره و اونوقت بود که غیبت از این دوتا رو شاخش بود.

 

ما رو محل ندادن...

 

انگار نه انگار خواهری داشته...

 

انگار نه انگار مادری داشته...

 

حسابی دیگه غیبت اندر غیبت شده بود و روزها همین طور میگذشت و به روز اعزام نزدیک میشدیم

 

چشتون روز بد نبینه. نزدیک اعزام شده بودیم که رئیس شرکت آی سودا گفت:" آقای ...(دوست بابام) از طرف خودش قول داده .ما  که جا نداریم . کنسلی هم نداریم.

 

اینو تا مامانم شنید انگار آب یخی بود که ریختن روسرش، البته برای برخی ها هم مثل این میمونه که آب جوش بریزن رو سرشون. در هر حال فرقی نفوکوله، جفتش یه تاثیر رو داره.

 

مامانم حق داشت. میدونید چرا؟ چون اون دوست خاله‌ی بابام دو روزی بود هی زنگ میزد و می‌گفت پس چی شد؟ چرا نمی‌ریم. مگه قرار نبود بیستم بریم. مامانم هم بهش می‌گفته که نه بابا  24ام قرار بوده. من کی گفتم بیستم؟

 

اما حالا 24 ام اومده بود و مامانم بود و چند تا پیرزن غر غرو...

 ادامه دارد.....

 

دسته ها : طنز
پنج شنبه بیست و نهم 11 1388

 به نام خدا

 

سلام

 

ماه دی فرا رسیده بود و تلویزیون اعلام کرد: برای ثبت نام اینترنتی عتبات عالیات به سایت مراجعه کنید.

 

خب چون تنها معتاد اینترنتی فامیل من بودم، بهم گفتند برو ثبت ناممون کن.

 

منم باید مامانم، داییم، زنداییم، مادربزرگم، خاله‌ی بابام، عروس خاله‌ی بابام و دوست خاله‌ی بابام رو ثبت نام می‌کردم.

 

خیلی جالب شد، یک گروه هفت نفره کاملاً پر شد.

 

رفتم  تو سایت و مامانم رو سرگروه کردم(پارتی بازیه دیگه) بعد بقیه اعضای گروه رو هم نوشتم.

 

حالا دیگه کد رهگیری رو هم گرفته بودم و گفتم باید تا بهمن منتظر باشید تا جواب قرعه کشی ها بیاد

 

چشمتون روز بد نبینه، اینقدر اینا علاقه داشتن برن کربلا که گفتن تا ساعت دوازده شب شد باید بری تو سایت ببینی چی شد. رفتم تو سایت و دیدم نوشته:"متاسفانه شما در قرعه کشی برنده نشدید".

 

مامانم که بالای سرم وایساده بود: احتمالاً اشتباه کردی، روح اله یه بار دیگه برو

 

من: نه مامان درست رفتم

 

مامانم: حالا تو یه بار دیگه برو

 

مجبور شدم دوباره برم تو سایت و دوباره همون پیام اومد

 

دوباره مامانم: نکنه زود رفتیم تو سایت، هی می‌گم عجله نکن!!. فردا دوباره برو شاید فردا اسممون در اومده باشه.[حال من مثل کسی شده بود که داره موهاش رو می‌کشه]

 

فردا شد و دوباره رفتم تو سایت و دوباره همون پیام اومد

 

دیگه مامانم قبول کرد که برنده نشدیم.

 

حالا بقیه هم فهمیده بودن نتیجه‌قرعه کشی اومده و تلفن خونمون همش اشغال بود.

 

دایی و زنداییم که کربلا رفتنشون شده بود مثل مشهد رفتن،(آخه اونا از دوازده ماه سال سیزده ماهش رو مشهد هستن و منفی یک ماه تهران‌طوری که قبض آب و برق براشون 6 ماه یه بار میاد ) گفتن نه، ما خودمون میریم سازمان حج و زیارت و از اونجا اقدام می‌کنیم.

 

نفر بعدی که زنگ زد خونمون مادر بزرگم بود. تا فهمید اسمشون در نیومده، گفت:حتماً روح اله بلد نبوده اسممون رو بنویسه.

 

(تو رو خدا نگاه کنید همه کاسه کوزه ها رو سر من بدبخت شکوندن)

 

مادربزرگ: من گفتم برین کافی نت اسم بنوسید. الکی که نیست اونا پول

میگرن، مجانی که نمیشه. حتماً اونا یه کاری دیگه می‌کنن که روح اله بلد نبوده.

 

من: نه به خدا اونا پول می‌گیری چون دستمزد اسم نوشتن و پول اینترنته ، می‌خواین منم ازتون پول بگیرم؟ اما نه، اصلاً قبول نمی‌کرد که نمی‌کرد، تنها مقصر رو من می‌دونست.

دیگه وقتی فهمیدن در هر صورت کار از کار گذشته، ولم کردن.

 

تا اینکه خبر رسید، دوست بابام یه آژانس تو قم میشناسه و هر سال خانواده‌ی دوستاش رو با اون آژانس میبره کربلا.

 

شماره حساب آژانس رو دادن بهم تا برم]چهار ده میلیون ریال رو برای چهار نفر به حساب آژانس آی سودا بریزم.

 

اول که اسم آژانس رو دیدم فکر کردم یه شرکت تولید لوازم آرایشی یا شایدم شکلات سازی باشه

 دیگه پول رو ریختم و بابام فیش‌ها رو داد به دوستش اونم برد قم....ادامه دارد..... 
دسته ها : طنز
چهارشنبه بیست و هشتم 11 1388
X