به نام خدا
سلام
قبل از هر چیز سالروز تاسیس جمهوری اسلامی رو به همتون تبریک میگم
و اما... چند روز پیش که باز از تنهایی خودم نالان بودم. گفتم ببینم حافظ بهم چی میگه و فال گرفتم
و این غزل بسیار جالب برام اومد
جالبترین ابیاتش ابیات 2 و 3 هستند که منو امیدوار کردن
چو باد، عزم سر کوی یار خواهم کرد نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
بهرزه بی می و معشوق عمر میگزرد بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدم، شد ز مهر او روشن که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
بیاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان، خون گرفته چو گل فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی عشق اختیار خواهم کرد
به نام خدا
سلام
خب یکمی هم خاطرات دانشگاهی بد نیستد
دیگه دوباره باید شروع کنیم
فکر کنم سال اول دانشگاه بود. همین پیام نور رو میگم.نمیدونم کدوم ساختمون بودیم. فلاح پور؟ دانشگاه علامه پل مدیریت؟ یا پاسداران؟میبینید مرکز تهران چه قدر بدبخته. همش باید از این ور به اون ور کوچ کنه.تازه الانم که عدهای رو ته تهران فرستان. (بلوار کوهسار)
خوش به حال مرکز ری . اونا جاشون همیشه ثابته
بازم بگذریم
اون موقع ها بود که فکر کنم ساعت اول کلاس زبان تموم شده بود و من دوستم جناب علوی تو کلاس نشسته بودیم و گپ میزدیم. البته یه خانومی هم چند صندلی عقب تر نشسته بود.
داشتم با دوستم گپ میزدم و اون هم داشت چیزهایی میگفت. نمیدونم موضوع صحبتمون چی بود. اما انگار من جواب مناسبی برای حرفهای دوستم ندادم. که یه دفعه اون خانومی که عقب نشسته بود به دوستم گفت:" گیرندههاش خرابه". منظورش من بودم. از دستش عصبانی شده بودم و خون جلوی چشامو گرفته بود
سریع جواب دادم. اشتباه میکنی من گیرندههام خیلی هم سالمه ولی فیلترشون میکنم و هر وقت هر چیزی رو اراده کنم اونو میگیرم.
اون خانوم هم که دید من این قده حاضر جوابم جا خورد و از کلاس رفت بیرون. وقتی صحبتم با علوی تموم شد. تو حال هوای خودم بودم که دیدم این خانومه ماجرا رو داره برای دوستش تعریف میکنه. بعد اومد جلوی من وایستاد و گفت: "چقدر زود جواب منو دادید. چرا ؟ شوخی کردم و.... ."
من هم دیدم انگاری یه خانوم رو از خودم رنجونده بودم. گفتم:"عذر میخوام اگه با جوابم شما رو ناراحت کردم".
بنده خدا الان از شیمی زده شده و میخواد بره روانشناسی بخونه
به نام خدا
سلام
خدایا من بلد نیستم با کلاس مناجات کنم. اگه هم بعضی وقتا کردم، راحت نبودم. اما دوست دارم رمز آلود مناجات کنم.تا این مناجات رو حتی شیطون هم نفهمه.
خدایا یک سال دیگه گذشت و من باز نا امید ترم از سال پیش. خدایا کمک کن تا دیگه نا امید نباشم. خدایا نشون ها زیاده و تو داری میگی اینا ببین . منم میبینم و حالا مطمئنم شدم اشتباه نکردمو حالا باید به شعرم عمل کنم اما خدایا خودت بهتر میدونی اون اصل کاری رو هنوز موقعیتش رو ندارم.
نه که خجالت بکشمنه از هیچ کسی خجالت نمیکشم جز تو.اگه اشکالی نداره و من هنوز اونقدر رو سیاه نشدم(مخصوصاً با کاری که امشب کردم) تو موقعیت مناسبم رو جور کن. موقعیت که جور شد ... نمیدونم . .. . چرا .. اما سخته... باشه موقعیت که جور شد ... .
ممنونم خدایا ممنونم که گذاشتی این چیزا رو بگم اگه قرار نبود اینا برن تو وبلاگم حتماً اینا رو بلند میگفتم بدون رمز و رازی. چون الان تنهام و هیشکی خونه نیست.
اوه نه یادم رفت خدایا. شیطون هنوز هست. نباید اون بشنوه .
خدایا یکی هست که از شیطون خیلی بیشتر میدونه. و برخلاف شیطون خوبی منو میخواد. اون اگه بیاد یه چیزایی رو میفهمه. اما عیبی نداره اونم خیلی کم میدونه.
خدایا یه چیزی یادم رفت بگم
نکنه اشتباه کردم و ... اگه اشتباه کردم خودت بزن تو گوشم تا از توهم در بیام
چرا این دفعه این طوری شد؟ هم بچگونه و هم زنونه.
پس از اینکه عکسها هم آماده و دیگه تمام مدارک کامل شد، همه رو دادیم به آژانس کاج مهر و قرار شدم مامانم و فامیلا 17 اسفند اعزام بشن
اما چون تا حالا هی امروز و فردا میشد هیچ کس اطمینان به رفتن نداشت، به خصوص که از عراق خبرهای بدی هم میشنیدن.
این وسط دوست خالهی بابام(مریم خانوم) از همه بدتر و بدبین تر شده بود هر از چند گاهی با واسطه یا بی واسطه با ما تماس میگفت و میخواست بدونه چی شد بالاخره، آیا میتونه کربلا بره یا نه.
همین طور روزها گذشت گذشت تا اینکه چند روز مونده به 17 اسفند از آژانس تماس گرفتن وبه مامانم گفتند باید فردا ساعت 14 بیایین فلان نشانی برای آموزش .
ولی چون مامانم ماشالله هزار ماشالله کم از آبجیش نداره، چند باری کربلا رفته بود شاید 2 تا 3 بار
اما آبجی مامانم از بس میره کربلا، دیگه ترکی که بلد بود داره عربی هم یاد میگیره. نمیدونم شاید خدا یه شوهر خاله عرب نسیمون کنه
بعد از اون روز دوباره زنگ زدن و گفتن یک روز مونده به 17 ام باهاتون تماس میگیریم تا بگیم قرار کجا باشه.
خب دیگه باید این اطلاعات رو همهی مسافرا میدونستن به خصوص مریم خانوم
وظیفهی بی بی سی رو اینجا خالهی بابام به عهده میگیره و تمام ریز درشت اطلاعات رو در اختیار مریم خانوم قرار میده.
فردای اون روز که مامانم رفته بوده بیرون و منم دانشگاه بودم. خواهر کوچیکه کتابخونه و.... یعنی کلاً هیچ کس تو خونه نبود به جز اون آبجی دیگم، این مریم خانوم زنگ میزنه. اما خواهر تنبل من که صبح زودش ساعت 12 هست و تازه شاید ساعت 14 از خواب بیدار بشه، اصلاً دوست نداره صبح زود واقعی یعنی حدوداً ساعت 8 تلفن جواب بده یا در رو باز کنه . هر چی این تلفن زنگ میزنه میگه بی خیال و خواب و بچسب.
اما نه که بعد عمری ما هم دارای تلفن منشی دار شده بودیم، پس از اینکه 6 بار تلفن زنگ میخوره میره رو منشی تلفنی.
مریم خانوم هم که وقتی صدای ضبط شدهی مامانم رو میشنوه(آخه نه که تازه خریدیم هیچ کدوم از صدامون خوشمون نیومد و گفتیم مامان تو صدا رو ضبط کن. اونم فکر کرد شوخیه و امکان نداره یه روز تلفن بره رو منشی . این کار رو کرد)مطمئن میشه که درست گرفته و میگه:
مریم خانوم: الو، سلام علیکم، حال شما خوبه. صبح شما به خیر. خانومی میخواستم شماره تلفن کاروانمون رو. خواهرم گفته حتماً شماره تلفن کاروان رو بگیر، ما داشته باشیم به شما زنگ بزنیم. بعد هم شماره موبایل آقاتون رو اگه میشه لطف کنید بدین. تشکر.
از اون طرف این حرفا رو مامانم میذاره کف دست خالهی بابام و تا خالهی گرامی میفهمه که مریم خانوم شماره موبایل بابام رو خواسته، همچین داغ میکنه و بنده خدا رو.... .(اینجاهاش زیاد مناسب نیست سانسور شد)
بازم دو روز دیگه میگذره تا میرسیم به 17 اسفند.
قرار ساعت 11:30 دقیقه بود تو اتوبان شهید محلاتی جنوب میدان شهید پارک چهل تن.
مامانم ساعت 10 منو صدا میکنه میگه بیا یواشکی این ساکهام ببر پایین همسایه ها نفهمنا.
خب منم پاورچین پاورچین پلهها رو میرم پایین و ساکها رو میذارم تو ماشینبعد مامان سوار ماشین میشه و رانندگی میکنه تا سر قراری که با بابام گذاشته
اما این رسیدن به قرار بعد از کلی تهران گردی اتفاق میفته.اونقدر این ور اون ور میره تو بلوار ابوذر و اتوبان آهنگ و ... تا بالاخره بابام و پسر خالهش مامانمو پیدا میکنن و میرن سر قرار کاروان و دیگه به سلامتی به سمت کربلا حرکت میکننالانم تو راه هستن. خدا کنه به سلامت برگردنبه نام خدا
سلام
.... بالاخره بابام سعی خودش رو میکنه و پول رو جور میکنه.
اما تنها فرصت باقیمونده پنجشنبه هست . وگرنه فامیلا سر به تن مامانم نمیذارن بمونه
پنج شنبه 29 بهمن شده و صبح زود. مامانم از خوابش میزنه و با بابام راهی میشه. وسط راه نزدیک مترو از هم جدا میشن بابام میره سر کار و مامانم میره خونه ی مامانش(چه قدر مامان تو مامان شد )
تو راه هم حسابی وسط شلوغی متداول مترو نزدیکه که له و خفه بشه. اما خدا رو شکر خودشو سالم میرسونه . سریع هنوز عرق تنش خشک نشده فیش ها رو میگیره و دوباره باز مترو شلوغ از مامانم پذیرایی میکنه
قرار دروازه دولته. اونجا بابام رو میبینه و با یه وسیله بدتر از مترو(اتوبوس BRT) میرن چهار راه ولی عصر. تا پول تو بانک بریزن.
مامانم دیگه حالی براش نمونده که بره بانک. برای همین تو ایستگاه میمونه و با دود ماشینهای تهران حسابی پذیرایی گرمی میشه؟؟
بالاخره فیشها پرداخت میشه و دوباره باز هم اتوبوس سواری تا پارک ساعی. اونجا کنار پارک میرسن به آژانس "کاج مهر"
نه تعجب نکنید، آخه اون آژانس شهر ری هم خودش جا نداشته و مامانم رو به آژانس دیگه ای که همین کاج مهر باشه پاس میده
بالاخره به غول آخر بازی رسیدن و وارد آژانس میشن. البته تو دنیای واقعی نمیشه نزدیک غول آخر شد. برای همین همون منشی هم قبوله
[سرکار خانم منشی دارن با تلفن صحبت میکن]
مامانم: سلام خانوم نوری
خانوم نوری: لطفاً منتظر بمونید با دارم با تلفن صحبت میکنم
مامان میره رو صندلی میشینه و منتظر میمونه
1 دقیقه 2 دقیقه 10 دقیقه 20 دقیقه.... . نه، انگار نه انگار مشتری اومده این فک خانوم منشی بدون خستگی همین طور مشغول کار کردنه. دیگه مامانم عصبانی میشه میره جلو.
مامانم: تلفنتون تموم نشد؟
خانوم نوری: لطفاً مدارکتون رو بدین
مدارک داده میشه. اما تا چشمای منشی به عکسهای 3×4 میفته میگه این عکسها قبول نبیده . باید برین عکس 3×2 بگیرین.
وایییی چه بدبختی گیر کردیم انگار این کربلا رفتنمون طلسم شده(اینا رو مامانم تو ذهنش میگذروند)
بابام میگه من عکسها رو درست میکنم و میدم مصطفی( یعنی داداش من ) بیاره. حالا شنبه شده و قراره فردا مصطفی عکس ها رو بده.
مامانم دیگه قسم خورده هیچ وقت دیگه این مسئولیتها رو قبول نکنه.
همه جا هم نذر و نیاز کرده
ادامه دارد....
به نام خدا
سلام
حالا دیگه هی از خونهی خاله ی بابام زنگ میزدن میگفتن چی شد؟ پس کی میریم کربلا؟
از اون طرف دایی و زنداییم هم از سفر کربلا برگشته بودن دیگه، همون طور که می خواستن اربعین اونجا بودن
خاله ی خودمم که ماشالله تعداد کربلا رفتنش از تعداد شابدلعظیم رفتنش بیشتر شده بود. در صورتی که شابدلعظیم بغل دستش بود. که اتفاقاً اونم کربلاشو رفت و مامانم اینا هنوز نتونسته بودن.
مامانم بیشتر از اینکه نتونسته بره کربلا ناراحت باشه، از این ناراحت بود که غر غر های این فامیل رو چیکار کنه. مخصوصاً اون دوست خالهی بابام. خدایا خودت به خیر بگذرون
شنیدم بنده خدا، با همهی همسایه هاش خداحافظی کرده بود و ساکهاش رو هم بسته بود. همسایه هاش هم همه رفتن کربلا و برگشتن، اما این بیچاره هنوز نرفته بود.
این چیزا داشت مامانم رو عصبی میکرد که دوباره اومد سراغم و گفت نمیشه شماره آژانسهای تهران رو گیر آورد. منم از خدا خواسته گفتم چرا نشه، الان میرم اینترنت و همه شماره تلفنهای تهران که سهله استان تهران رو هم میارم.
بعد یه لیستی بیشتر از 300 تا شماره تلفن رو پیدا کردم و دادم بابام پرینت بگیره. آخه هنوز چاپگر نداریم.
لیست که رسید دست مامانم، نشست پای تلفن و از همون اول لیست شروع کرد به تماس گرفتن
مامانم: الو ، آژانس آبان تور؟منشی: بله
مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . میخواستم ببینم
شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟
منشی: نه خانوم، ما جا ندارایم
مامنم میره سراغ آژانس بعدی ... .و جواب منفی میشنوه . همین طور مایوس نمیشه، تا اینکه میرسه به آژانس 17 یا 18 ام
مامانم: الو آژانس اسراء پرواز؟
منشی: بله
مامانم: راستش ما اسممون تو قرعه کشی در نیومد.... . میخواستم ببینم شما کنسلی ندارین برای 5 نفر؟
[منشی گوشی رو میده به صاحب آژانس]
صاحب آژانس: بله خانوم ما 5 نفر کنسلی داریم. اگه تا فردا پول و پاسپورت بیارین ثبت نام کنم
مامانم: راستش ما پول و پاسپورت رو دادیم به یه آژانس تو قم، ولی قول میدم تا فردا بیارم
صاحب آژانس که حتماً از تعجب دهنش وا مونده: باشه خانوم ولی حتماً مدارک رو بیارینا؟
از اون طرف مامانم به خواهرش هم سفارش کرده بود بره سراغ آژانس های تو شهر ریهمه دیگه بسیج شده بودن تا این 5 نفر برن کربلا.
تا این که آژانس تو شهر ری هم زنگ میزنه میگه فیشاتون آمادس به خواهرتون بگین بیاد بگیره.
حالا مامانم مونده بود به این بگه نه یا به اون آژانسی که خودش پیدا کرده بود.
که گفتم حالا پول پاسپورت رو جور کنید تا بعد
مامانم به بابام زنگ میزنه و میگه برو قم پول پاسپورت رو بگیر. بابای بیچاره هم چارهای جز زن ذلیلی نداره و چشم قربان میگه و میره قم .
اما فقط پاسپورتها رو میدن، چون صاحب اون آژانس رفته کربلا و پول تو حساب اونه.
بابام با دست نیمه خالی بر میگرده و میبینه و مامانم با من و من کردن میخواد یه چیزی بگه
مامانم: راستش میدونی چی شد؟
بابام : نه؟
مامانم: اون آژانس ه که گفته بود پنج نفر جا داریم زنگ زد و گفت:" خانوم ببخشید شرمنده ولی از سازمان زنگ زدن و گفتن جای خالی دارین فلانی رو ثبت نام کنید، آخه تو قرعه کشی برنده شده بوده. "
بعد بهم گفت: سازمان میدونه ما جا داریم، برای همین بیشتر از چهار نفرتون رو نمیتونیم ببریم"
مامانم: نه صبر کن بقیه داره، به آبجیم هم گفته بودم دنبال آژانس بره که اون آژانس برامون فیش صادر کرده، به خدا این دیگه قطعیه، فیش صادر شدن یعنی قطعی شدن. تو یه جوری پول و جور کن. به خدا اعصاب این دوست خالت رو ندارم....
ادامه دارد......