به نام خدا
سلام
یادمه اول دبستان رو تو مدرسهی ابتدائی حبیب بن المظاهر گذروندم. حدوداً سال 68-67 بود
به جرات میتونم بگم شیرین ترین دوران تحصیلیم هم همین سال اول ابتدائی در اونجا بود.
تا اونجایی هم که یادمه هیچ نمرهای، نه کلاسی و نه ثلثی رو کمتر از 20 نمیگرفتم. هی ی ی ی... .
بعداً میگم این آه کشیدن برای چی بود.
من تو اون کلاس که فکر کنم اسمش"اول الف"بود، تنها یه دوست خیلی صمیمی داشتم. یه پسری که شاید از نظر روحی خیلی بهم نزدیک بودیم. شاید یه مدتی فکر میکردم برخی کاراش از روی حسادت بود. اما الان که خوب فکر میکنم میبینم اون واقعاً یه دوست دلسوز برام بوده.
یه بار دو سه نفر از بچههای کلاس اومدن تمرین با دست چپ نوشتن بکنن و اونم داشت این کار رو میکرد. منم خواستم این کار رو بکنم که دیدم اصلاً بلد نیستم. تواناییش رو ندارم(شاید به خاطر همون اتفاق در گذشته بوده) که دوستم گفت:" نه نمیخواد تو این کار رو بکنی" شاید در ادامه گفته باشه که مثلاً:" به درست لطمه میخوره".
(حتماً الان شما ها دارین میگین اینم شد خاطره؟!!!)
یه خاطرهی دیگه ای که از اون دوست تو ذهنم مونده، اینه که داشتم از مدرسه به سمت خونمون میرفتم که تو راه یکی دیگه از هم کلاسیها اونم از نوع شیطونش همرام بود. همین طور که داشتیم میرفتیم به یه میوه فروشی رسیدیم و این پسر شیطون با چوبی که دستش بود به طرف میوه فروشی حمله کرد و چوب رو تو یه گوجه فرنگی فرو کرد و انداخت وسط خیابون تا له بشه. کلی هم افتخار کرد به این کارش.
دیگه داشت راهمون جدا میشد که بهم گفت:"فردا مدرسه تعطیله، نمیخواد بیایی"
من زودباور و ساده هم حرفش رو باور کردم و رفتم خونه به هوای تعطیلی فردا درس نمیخوندم
خب چون بچه زرنگی بودم(البته الان تنبل شدم)، کسی توجه نکرد. تا این که صبح شد و من هنوز نرفته بودم مدرسه.
مامانم که مشکوک شد، ازم پرسید: " چرا مدرسه نمیری؟"
من گفتم که مدرسه تعطیله.
مامانم گفت:" کی بهت گفته؟"
من گفتم:"یکی از دوستام"
مامانم عصبانی شده بود و گفت:"دوستت دروغ گفته میخواسته تو نری مدرسه"
و دستم رو کشوند و با من راهی مدرسه شد.
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم!!!!!. باور کنید. من تاباز بودن مدرسه رو ندیده بودم باورم شده بود که تعطیله. ولی تا این که فهمیدم مدرسه بازه، زدم زیر گریه. طوری گریه میکرم که انگار رفوزه شدم.
همین طور گریه کنان با مامانم اومدیم دم در کلاس و در زدیم. تا خانوم معلم مهربونم رو دیدم(راستی اسم خانوم معلممون خانم رضاپور بود) یه معلم خیلی مهربون. دوباره گریه کردنم شدت گرفت.
وقتی اون دوست صمیمیم که خیلی همدیگه رو دوست داشتیم دید دارم گریه میکنم، بهم گفت:"چرا گریه میکنی؟ گریه نکن... ." و فقط همون بود که دلداریم داد.یه چیزی میگم نمیدونم باور میکنید یا نه. من حتی یه ذره هم از اسم و فامیل این دوست مهربونم یادم نیست. و یکی از چیزایی که وقتی یادش میافتم آزارم میده، همین فراموش کردن اسم و فامیل اونه. بعضی موقع ها بزرگترین آرزوم این میشه که دوباره ببینمش. خیلی دوست دارم ببینم اون چیکاره شده. آیا اونم مثل من یه الاف آسمون جل شده؟
یا نه الان حتماً مدرک دکتری گرفته و یه خونواده تشکیل داده و یه مرد خوشبخت شده. نمیدونم این چیزایی که از اون به یادم مونده رو اگه بخونه میفهمه که دنبالشم. آخه تو این دو تا خاطره نه اسمی بود و نه فامیلی و فقط یه معلم و یه کلاس یه مدرسه و چند تا جملهای که فکر میکنم برای من مهم بوده که تو ذهنم مونده و اون حتماً فراموش کرده.
خدایا کاری کن دوباره ببینمش. این شاید تنها آرزوم باشه که به وضعیت الانم ربط نداشته باشه. خدای التماس میکنم. خدایا خدایا .... خدایا.
به نام خدا
سلام
البته که عشق دوران کودکی خیلی با عشق دوره ی جوونی فرق داره. شاید اصلاً بهتره بگم دوستی. دوستی که واقعی هست و نمیشه هم بهش گفت خام. این یه نوع دوستی هست که از پاکی و صداقت سرچشمه گرفته و آلوده ی هیچ دروغ و شهوتی هم نیست. البته اون موقع این طوری بوده و الان دیگه بچهی چهار یا پنج ساله هم به اندازه یک جوون بیست ساله سر گوشش باز شده.
اون موقع که من سنم در حدود چهار پنج سالگی بود . این اولین عشق شروع شد. عشقی به زلالی آب.
و چه قدر با ارزش بود کاش هیچ وقت اون دوران تموم نمیشد
من اولین عشقم رو در همون دوران به یکی از فامیل هامون ابراز کردم. من و اون شده بودیم یک جفت جدا نشدنی. همه بچههای هم سن و سالمون حسرت ما رو میخوردن.
خونهی بابا بزرگ رو به خاطر هم دوست داشتیم. از هم جنسهای خودمون دور شده بودیم و همیشه با هم بازی میکردیم. بازم لازمه که یادآوری کنم یک ذره این دوستی و عشق به گناه آلوده نشد، چون که واقعاً به جز دوستی و محبت واقعی از هم چیز دیگهای نمیخواستیم.
مثل علاقهی یک خواهر برادر که دیگه فکر نکنم الان وجود داشته باشه.
عکسهایی هم از اون دوران عمو کوچیکم ازمون گرفته و هنوز داره، که پر از خاطره هست. تو یکی از این عکسها تن من یک کت شلوار و تن اون یک لباس عروس بچه گونه هست. ما که خودمون واقعیت این چیزا رو نمیدونستیم. این لباسها رو تنمون کرده بودن و ما فقط مثل خواهر برادری که عاشق هم هستن، عاشق هم بودیم.
ای ی ی خداااااا. کاش دوباره اون روزا زنده میشد. کاش زمان به عقب میرفت و اون دوران دوباره تجربه میشد. کاش افکارم همون صداقت و پاکی و زلالی اون دوران رو داشت. کاش... کاش.... کاش...
بگذریم.
این شد که تو یکی از این خاله بازی هامون من که اون موقع هنوز خجالتی نبودم، هیی ی ی .... . کاش این زبون باز نمیشد و کاش نمیگفتم . اما این زبون باز شد و گفتم، گفتم:" من بزرگ شدم میخوام با تو ازدواج کنم".
چشمتون روز بد نبینه . تا این رو گفتم . یکی از خواهرای بزرگترش که از ما دو سال بزرگتر بود(آخه اینا اون موقع 4 تا خواهر بودن و یک برادر هم نداشتن و البته الان 6 تا هستن و باز هم هیچ برادری ندارن) سریع حرف منو کف دست باباش گذاشت. یادمه وقتی بهم گفت الان میرم به بابام بگم، چه قدر التماسش کردم، چه قدر به پاش افتادم، چه قدر دست به دامنش شدم که منصرف بشه. در رو بسته بودم نتونه بره بگه. اونم بهم قول داد نگه. اما قولش قول مردونه نبود... .
در رو که باز کرد. حرف منو به باباش گفت ، گفت که من چی به خواهرش گفتم... .فکر میکنید چه حالتی بهم دست داد؟
درست یادم نیست عکسالعمل باباش چی بود. اما میدونم بد نبود. رفتار منطقی از خودش بروز داد. اما من دیگه اون پسر قبلی نبودم. من دیگه از اون موقع شدم خجالتی ترین بچهی فامیل. از اون موقع دیگه احساسم رو پنهان کردم. و کسی که حرف ازدواج منو پیش میکشید، بهش میگفتم بی ادب، من هیچ وقت ازدواج نمیکنم... .
بگذریم که الان دوباره یواش یواش دارم پر رو میشم
راستس یه وقت فکر نکنید، هنوز بهش فکر میکنما. اصلاً
این ماجرا همون موقع تموم شد. الان هم اون ازدواج کرده و دوتا بچه خوشگل کاکل زری داره.
و با ور کنین حتی یه ایپسیلون هم من به چشم بد به اون نگاه نمیکنم و فکر بد هم تو ذهنم راه نمیدم.
ایشالله که همیشه خوشبخت باشه