به نام خدا
سلام
.... بالاخره بابام سعی خودش رو میکنه و پول رو جور میکنه.
اما تنها فرصت باقیمونده پنجشنبه هست . وگرنه فامیلا سر به تن مامانم نمیذارن بمونه
پنج شنبه 29 بهمن شده و صبح زود. مامانم از خوابش میزنه و با بابام راهی میشه. وسط راه نزدیک مترو از هم جدا میشن بابام میره سر کار و مامانم میره خونه ی مامانش(چه قدر مامان تو مامان شد )
تو راه هم حسابی وسط شلوغی متداول مترو نزدیکه که له و خفه بشه. اما خدا رو شکر خودشو سالم میرسونه . سریع هنوز عرق تنش خشک نشده فیش ها رو میگیره و دوباره باز مترو شلوغ از مامانم پذیرایی میکنه
قرار دروازه دولته. اونجا بابام رو میبینه و با یه وسیله بدتر از مترو(اتوبوس BRT) میرن چهار راه ولی عصر. تا پول تو بانک بریزن.
مامانم دیگه حالی براش نمونده که بره بانک. برای همین تو ایستگاه میمونه و با دود ماشینهای تهران حسابی پذیرایی گرمی میشه؟؟
بالاخره فیشها پرداخت میشه و دوباره باز هم اتوبوس سواری تا پارک ساعی. اونجا کنار پارک میرسن به آژانس "کاج مهر"
نه تعجب نکنید، آخه اون آژانس شهر ری هم خودش جا نداشته و مامانم رو به آژانس دیگه ای که همین کاج مهر باشه پاس میده
بالاخره به غول آخر بازی رسیدن و وارد آژانس میشن. البته تو دنیای واقعی نمیشه نزدیک غول آخر شد. برای همین همون منشی هم قبوله
[سرکار خانم منشی دارن با تلفن صحبت میکن]
مامانم: سلام خانوم نوری
خانوم نوری: لطفاً منتظر بمونید با دارم با تلفن صحبت میکنم
مامان میره رو صندلی میشینه و منتظر میمونه
1 دقیقه 2 دقیقه 10 دقیقه 20 دقیقه.... . نه، انگار نه انگار مشتری اومده این فک خانوم منشی بدون خستگی همین طور مشغول کار کردنه. دیگه مامانم عصبانی میشه میره جلو.
مامانم: تلفنتون تموم نشد؟
خانوم نوری: لطفاً مدارکتون رو بدین
مدارک داده میشه. اما تا چشمای منشی به عکسهای 3×4 میفته میگه این عکسها قبول نبیده . باید برین عکس 3×2 بگیرین.
وایییی چه بدبختی گیر کردیم انگار این کربلا رفتنمون طلسم شده(اینا رو مامانم تو ذهنش میگذروند)
بابام میگه من عکسها رو درست میکنم و میدم مصطفی( یعنی داداش من ) بیاره. حالا شنبه شده و قراره فردا مصطفی عکس ها رو بده.
مامانم دیگه قسم خورده هیچ وقت دیگه این مسئولیتها رو قبول نکنه.
همه جا هم نذر و نیاز کرده
ادامه دارد....